سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام خداوند
 
سه شنبه 91 اسفند 29 :: 3:53 عصر :: نویسنده : مسیا

                                                        بسم الله الرحمن الرحیم

المستعان بک یا سیدی یا صاحب الزمان

حکایت غریبی ست حکایت باران و بیابان. حکایت خاکهای تفتیده و ترک خورده ی کویر و قصه ی نم نم باران لطیفی که قطره قطره بر چهره ی دشت می نشیند... نم نم باران حیات و زندگی می بخشد، جان می دهد به تن دشت، سبز می کند، جاری می کند، طراوت می دهد، نرگس می رویاند... اما دشتی که شوره زار باشد، مستعد نرگس رویاندن نیست، که حتی اگر جان بخش ترین باران هم باریدن بگیرد در این دشت، سبز نمی شود.

 قصه ای که می خواهم این بار برایت تعریف کنم، حکایت باران و بیابان است. حکایت نسیم و دشت، و حکایت ترکهای خاک و جوی باریک آب...

همسفر قدیمی من!

دلم بدجور از این بیابان گرفته، چه می گویم! مگر برای من دلی هم باقی مانده است؟! که هرچه بود بعد از رفتن تو سوخت و آب شد و تمام شد...

از وقتی که تو رفتی، بادهای دشت بیشتر وزیدن گرفته اند، طوفان های شن کورکننده اند، خورشید سوزان می تابد درست مثل همان روز، می دانی کدام روز را می گویم؟ آری! همان روزی که بعد از رفتن تو روزی صدبار برای من تکرار می شد و هربار هم دل من شکسته تر...

همان روزی که هردویمان در این بیابان خشک و بی آب و علف و به گمان خودمان بی انتها سرگردان شده بودیم.

می دانی، آن روز من سخت ترسیده بودم، بیابان تاریک بود و سرما تا عمق استخوانمان نفوذ کرده بود.  کورکورانه و لرز لرزان قدم برمی داشتیم، به کدام سو؟ نمی دیدیم، به کجا؟ نمی دانستیم. دستان یکدیگر را محکم گرفته بودیم تا همدیگر را گم نکنیم. چرا که اگر گم می شدیم دیگر واویلا بود...

شب بود و صدای گرگها از دور می آمد. تشنه بودیم و گرسنه، پاهایمان تاول زده بود. خسته شده بودم، دیگر نا نداشتم که قدم بردارم. تو اما حضورت قوت به من می داد. با اینکه تو هم خسته بودی اما هنوز استوار بودی. به من دلگرمی می دادی، با دستانت نقطه ای را به من نشان می دادی و نوید به زودی رسیدن را به من می دادی. من اما دیگر حتی حوصله ی گوش دادن به حرفهایت را نداشتم. یادت هست که دستم را از دستت درآوردم و خودم را روی خاکها رها کردم...

تو مستاصل بودی. صدای گرگها که نزدیکتر می شد می ترساندت. نشستی بالای سرم و سرم را روی زانویت گرفتی، خوابم می آمد. احساس می کردم که عمریست نخوابیده ام.

صدایت در گوشم می پیچید که می گفتی بلند شوم. از من تقاضا می کردی، التماس می کردی که نخوابم، اما برای من شیرین ترین چیز فقط خوابیدن بود.

تو می گفتی که صدای گرگها می آید. میگفتی برخیز! من اما گویی بیابان را فراموش کرده بودم. دلم می خواست بخوابم. بگذار بخوابم دیگر...

 این آخری صدای التماسهایت را می شنیدم. می خواستی که نخوابم و می گفتی درخواست کمک کرده ای، دارد می آید! می گفتی لحظه ای طاقت بیاور، الان نجات پیدا می کنیم! اما من دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. حتی صدای سم های اسبی که به ما نزدیک می شد، حتی نسیمی که به صورتم وزید و رایحه نرگس با خود آورد... فقط می خواستم بخوابم... و خوابم برد به سنگینی تمام دشتهای دنیا...

آه دوست من! آه از تلخ ترین لحظه ی زندگی ام! همان لحظه ای که هراسناک از خواب پریدم...

با وحشت دور و برم را نگاه کردم. تو نبودی، صدایت زدم اما صدای باد بود که به جای جواب در گوشم پیچید و تو نبودی. فریادت زدم، نیامدی... کفش هایت روی زمین بود، اما خودت نبودی.

بوی نرگس تمام دشت را برداشته بود که سرمستم می کرد. روی زمین، جای سم های اسبی بود که می رفت و می رفت تا اینکه در افق گم می شد. ایستاده بودم به نیت سرگردانی، همان جور ماتم برده بود. کفش هایت را در بغل گرفته، خیره شده بودم به افق که عطر نرگس از آن جا می تراوید.

..........

حالا مدت ها از آن زمان گذشته، کفش هایت را هنوز در بر دارم. هنوز هم بوی نرگس در بیابان می پیچد. چشم هایم به افق خشک شده.

دیگر با خاکها خو کرده ام. طوفان که می وزد گویی دیگر او هم خسته است از من، تمام خاکهایش را به سرو روی من می پاشد و هو کشان و های کنان می رود... مرا که ببینی دیگر نمی شناسی ام، چرا که بعد از آن شب دیگر منی از من باقی نمانده...

دوست باوفای من، دیگر خسته شده ام. شوره زار دلم در تمنای قطره ای باران است. بیا عزیز من! بیا مرا هم با خودت ببر، بیا و بارانی که به قلبت بارید را برای من هم بباران...

 




موضوع مطلب :

یکشنبه 91 اسفند 20 :: 6:32 عصر :: نویسنده : مسیا

بسم رب زیبایی...

آسمان در تب و تاب است...

امروز هم بغضش ترکید، اشکهایش جاری شد، آسمان با این همه وسعت هم در مقابل سنگینی بار این مصیبت کوتاه آمد. پنداری آسمان دارد خود را برای استقبال از این ایام آماده می کند... این را از قطرات باران امروز فهمیدم...

خدایا، دل امام مهربان ما با این مصیبت چه می کند؟

خدایا! عید امسال را چه می شود...؟




موضوع مطلب :

پنج شنبه 91 اسفند 17 :: 7:56 صبح :: نویسنده : مسیا

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا امیرالمومنین(علیه السلام)

داشت می خواند. کتابی را که امانت گرفته بود. محو واژه ها بود و گذر زمان را احساس نمی کرد. 

صفحات آخر که رسید، اشک چشمانش را تر کرد؛ با بغض می خواند.

داستان، داستان خوشی بود، با آخری خوشتر، چه کسی ست که از داستان غدیر و خوشحالی اکمال دین و اتمام نعمت سرمست نشود؟ 

اما وقتی به یاد وقایع بعد از این داستان می افتاد، قلبش به درد می آمد...

همان وقایع که خوب می دانی، وقایع شعله و در و ریسمان و... همان بانوی هجده ساله و رنگ گل یاس و ...

اما فکر کردن به چیزهای دیگری هم آتش به جانش می انداخت.

در کتاب، از جمعیت چند هزار نفری مردم در غدیر گفته بود. از وزش رایحه ی کلام نبوی که وجودشان را معطر می کرد. از سرمستی شان، از شوقشان، از بی قراری هایشان برای هرچه زودتر بیعت کردن با امیرالمومنین علی سلام اله علیه...

نمی فهمید چرا، گیج شده بود. شاید اشتباهی شده باشد در ثبت آمار و ارقام، خدا کند که این طور باشد! آخر اگر واقعا چندین هزار نفر در غدیر بیعت کرده بودند، چه توجیهی داشت مدتی بعد دیدن دست های بسته امیرالمومنین...؟

آخر اگر چند نفر سخن رسول خدا را در غدیر برای مردم تکرار می کردند، چه دلیلی داشت رفتن بانوی دو عالم به در خانه ی تک تک اصحاب و چه علتی داشت بهانه کردن نشنیدن سخن رسول خدا...؟

آیا واقعا همه بعد از غدیر سنگ فرو افتاده بر سر آن مردی که ولایت علی سلام الله علیه را قبول نداشت فراموش کردند؟!

وقتی تجلی واقعی رحمت خداوند در غدیر قابل مشاهده بود، سقیفه دیگر اینجا چه کار می کرد؟ ریسمان از کجا آمد؟ چرا آتش زبانه کشید؟ چرا رنگ گل یاس کبود شد...؟

خدایا اشتباهی در ثبت تاریخ پیش آمده، دیدن این همه بی وفایی قابل هضم نیست... نیست...




موضوع مطلب :

یکشنبه 91 اسفند 13 :: 11:6 صبح :: نویسنده : مسیا

به نام خداوند زیبایی ها

خداوند عزیزم، سلام!

نمی دانم چه طور شروع کنم. بس که غصه های نگفته و دل گفته های گفته نشده زیادند، آدم می ماند از کجا شروع کند!

خدایا...

آن زمان ها که بچه بودم، یک دفتری داشتم، دفتری سبز. دفتری که به تعداد هفت روزهای یک سال عمرم، یک صفحه خالی برای هر کدام داشت.

دفتری که یک سال با آن زندگی کردم، با جملاتش نفس کشیدم، با تک تک سطرهایش مشق عشق کردم و واژه واژه به تو نزدیک شدم.

می دانم که یادت هست، همان دفتری که هر سطر خالی اش، میزبان کلمات من می شد، میزبان عاشقانه های بچگانه ی من برای تو، میزبان سخن هایی که به زبان قلم در می آوردم و با تمام کودکانه بودنشان با وجودی لبریز از اطمینان به محبت تو، به دست صفحات سبز دفترم می سپردم به امید رسیدن به تو...

عجب دورانی بود! دورانی که تو بودی و این دفتر و من. دورانی که فاصله ی بینمان، تنها حدود واژه ها بود. دورانی که دریایی در وجودم جریان داشت! همان دریایی که قطراتش قطره قطره از قلم به روی کاغذ می چکیدند و قلم از شوق دریای محبتی که در وجودش جاری می شد به خود می لرزید.

اما... این یک سال زیبا هم گذشتنی بود...

یک سال گذشت، سالهای بعدی هم آمدند و رفتند. پشت سر هم! هر سال که می آمد و می رفت، مرا هم با خود می برد. کم کم خاطره ی دفتر سبز نیز در خاطرم کمرنگ می شد، کمرنگ و کمرنگتر...

نفهمیدم چه شد تا این که وقتی به خود آمدم، دیدم که دیگر اثری از دریای وجودی ام باقی نمانده.

دریای وجودم که هدیه تو بود، مردابی شده بود پر از آب مرده و گندیده، بوی نامطبوعش آزارم می داد.

و دفتر سبز گوشه کتابخانه ام خاک می خورد، همان دفتری که روزی واسطه ی عشق بین ما بود...

خدای مهربانم، ای عاشق ترین مهربانان،

خسته ام...

از سرگردانی، از بی هدفی، از تقلا کردن در منجلاب دنیا، از دیدن دلهای دریایی دیگران... و دل مردابی خودم...

خیلی سخت است! خیلی سخت است که ببینی دیگران چگونه محو تماشای جمال یارند، اما چشمان خودت سو نداشته باشند برای دیدن یار...

خیلی سخت است، داشتن یک دلِ مرده...

خدایا! گویی ما فراموش کرده ایم که روزگاری کنار تو، با تو، برای تو و به سوی تو بودیم،

ما فراموش کرده ایم که روزگاری عشقی داشتیم!

ما دفترهای سبزمان را فراموش کرده ایم...

ما فراموش کرده ایم که تو همچنان منتظر خواندن صفحات سبز مایی.

ما سطرهای خالی را فراموش کرده ایم... حرف هایمان را... ما حتی خودمان را نیز فراموش کرده ایم...

خدایا،

گاهی اوقات از این همه فراموشی، دلم می گیرد...

 




موضوع مطلب :

دوشنبه 91 بهمن 9 :: 8:42 عصر :: نویسنده : مسیا

 

پیام تبریک:

!مولای تمام زیبایی ها، سلام

و اینک خداوند بر پای لوح آفرینش خویش ستاره ای دیگر نهاد. ستاره ای که ختم سلسله ی ستارگان بود. چه می گویم من به این سرچشمه ستاره را! که آفریدگار هستی "سرچشمه ی زلال نور"ی را در رگهای یخ زده ی این دنیا جاری ساخت و تمام ستاره ها از این سرچشمه جرعه جرعه نور نوشیدند... خورشیدی عالم تاب بر فراز تمام تاریکی های این عالم درخشیدن گرفت و خداوند رحمتی دیگر از جنس رحمةٌ للعالمینی بر این عالمیان فرو فرستاد، در برابر دیدگان تمام آسمانیان و ملکوتیان، حال زمین مصداق "یحی الارض بعد موتها" شد و جانی دوباره گرفت از رایحه ی جان بخشی که جانان بر پیکر بی جان این جهان وزاند  ...

این آسمانی ترین عید، بر آستان قدسی شما که آسمانی ترین آسمان و آرامش آبی بیکران هستید، مبارک...

از طرف تمام زمینیان خاکی

تقدیم به پدر




موضوع مطلب :

دوشنبه 91 آبان 22 :: 11:29 صبح :: نویسنده : مسیا

شنیده بود که هر انسانی فرصت کمال را دارد. یعنی هر انسانی که در این دنیا هست، حتی آن بعضی هاشان! حتی آنها هم این فرصت را دارند که به کمال برسند، یعنی به خدا برسند... این، خیلی فکری اش کرده بود...

یک لحظه به خودش نگاه کرد. سرتاپای خودش را برانداز کرد. از چپ، از راست... با خودش گفت که یعنی من هم؟! منِ فسقلی؟ منِ ناچیز؟ منِ هیچ؟ یعنی من هم این فرصت زیبا را دارم؟ فرصت به کمال رسیدن، به خدا رسیدن را...؟ واای! خیلی برایش هیجان انگیز بود! تا به حال از این دید به خودش نگاه نکرده بود. یک انسان! چه سعادت بزرگی! او می توانست تکه چوبی خلق شود روی تنه ی درختی، یا سنگی کنار رودخانه، یا یک ماهی قرمز توی تنگ... اما او، یک انسان آفریده شده بود. انسانی که اشرف مخلوقات خدا بود. انسانی که عقل داشت، اراده داشت، اختیار داشت... انسانی که خدایش دوستش داشت، عاشقش بود! 

همین جوری داشت برای خودش کیف می کرد و در خیالهایش پرواز که ناگهان مرغ خیالش ایستاد. چیزی مثل برق از ذهنش گذشت و وادارش کرد یک لحظه صبر کند. صبر کرد، یک لحظه فکر کرد، ترسید! از انسان بودنش ترسید! از مسئولیت بزرگی که روی دوشش بود. از فرصت بزرگی که داشت، ترسید. با خودش فکر کرد که تا به حال چقدر تلاش کرده برای انسان خوب شدنش؟ تا به حال چقدر تلاش کرده برای رسیدن به حقیقت وجودی اش؟ دوباره با عجله توی خودش سرک کشید. دلش حسابی به هم ریخته بود. خرت و پرت ها را کنار زد، این ور را گشت، آن ور را گشت... نه! هیچ چیز نبود. رفت سراغ زندگی اش. رفت دیروز، رفت پریروز... باز هم هیچ چیز نبود! هیچ چیزی که نشان دهد او به عنوان انسانِ مورد لطف خدا، کاری برای خدا کرده باشد نبود. هیچ چیزی که نشان دهد او از امکانات و از فرصت بزرگ و قشنگش استفاده کرده نبود. شرمنده شد، خجالت کشید، آب شد، زیر نگاه خدایش ذوب شد رفت زیر خاک...

انسان بود مثلاً! نگاه کرد و دید چقدر از انسانیت دور شده. چقدر خودش را گم کرده. چقدر از خدای عزیزش فاصله گرفته... از آن جا بود که باد غرور مسخره ای که به خاطر اشرف مخلوقات بودنش بهش دست داده بود پنچر شد. کوچک شد، آنقدر کوچک که دیگر حتی به چشم خودش هم نمی آمد. سر در گریبان فرو برده، گوشه ای نشست. گریه اش گرفت، دلش به سوی خدایش پر کشید... گفت خدایا، من کجای این عالم هستم؟ اصلا من کی هستم؟ از اینکه به عنوان انسان هیچ کار درستی انجام نداده بود شرمنده شد. از اینکه تسلیم رذائلش شده بود خجالت کشید و حتی از خودش حرصش گرفت. از خدا خواست که به او کمک کند بتواند به مقدار ظرفیت وجودی اش به حقیقت خلقتش نزدیک شود. از خدا خواست که کمکش کند بتواند لطف بزرگی که در حقش شده رابا تلاش در راه رسیدن به خدا شکر گوید. کمکش کند که بتواند آرام دل امامش و مایه رضایت خدایش باشد...

مهربان خدا! کویرهای دلهایمان، در عطش باریدن باران رحمت دوباره ات می سوزند...

 




موضوع مطلب :

یکشنبه 91 شهریور 12 :: 9:33 صبح :: نویسنده : مسیا

آقا جان.
چشم می گردانم و اطرافم را می نگرم
به دنیای بی تو...
آه! مگر بی تو دنیایی هم هست که ارزش دیدن داشته باشد.
یوسف گمگشته ام!
کنعان دل های ما، در نبود شما و از درد فراق تان ویران و ویلان شده.
اطرافم را که نگاه می کنم،
می بینم قحطی شدیدی را که همه جا را فرا گرفته است.
همه ی شقایق ها خشکیده...
نیل ها نمی خروشند...
دیگر پرنده ای آواز سر نمی دهد...
دیگر نسیمی لای شاخ و برگ درختان نمی وزد...
آه که چقدر دنیای بی تو زشت است آقا...
و ما به این زشتی ها عادت کرده ایم انگار.
مولا،
مردم عجیب در لاک خودشان فرو رفته اند!
آخر قحطی شدیدتر از این؟!
چرا همه سکوت کرده اند و کسی دم بر نمی آورد؟

چرا هیچ کس نمی فهمد که داریم در سکوت، می میریم از این قحطی معنویت؟
آفا جان...
مثل ما و شما، همانند مثل یوسف و برادرانش است. که تا برادرانش تصمیم به هجرت نگرفتند یوسفشان به آنها بازگردانده نشد.
ما هم چون برادران یوسف، باید برای یک هجرت بزرگ آماده شویم.
هجرتی که دلیل اصلی آن، قحطی ایست که خودمان در اطرافمان به وجود آورده ایم.
اما هجرت ما، با هجرت های معمولی تفاوت دارد!
هجرت ما، هجرت از یک سرزمین به سرزمین دیگر نیست...
هجرت ما، از "ما" شروع می شود.
ما باید، از خودمان هجرت کنیم به سوی شما.
ما باید، از خودمان عبور کنیم تا برسیم به شما.
اما آقا! هیچ کس به فکر این سفر نیست...!
کس به فکر جمع آوری توشه برای این سفر نیست...
خیلی درد دارد آقا، نه؟!
زخم های خورده بر قلب نازنینتان را می گویم...
مثل اینکه ما نمی فهمیم که در نبود شما داریم ذره ذره نابود می شویم، داریم قطره قطره ذوب می شویم.
کسی متوجه آب شدن شمع انسانیت نمی شود.
آخر چرا؟ چرا آقای نازنینم؟
چرا ما نیاز شدیدی که به شما داریم را هنوز باور نکرده ایم؟
نه مولا... برای ما اشک نریزید. ما لیاقت نداریم که مروارید اشک های شما به خاطر ما جاری شوند.
می دانم، می دانم قلب شما به اندازه ی کافی زخم خورده است.
از یک طرف، زخم دشمنان خدا و رسول خدا...
از طرف دیگر، گناه ها و غفلت های ما بچه شیعه ها...
مولای مهربانم!
مثل اینکه ما نمی خواهیم لحظه ای پرده های غفلت را از جلوی چشمانمان برداریم تا ببینیم گلهای پژمرده ی گلستان ولایت و درختان قطع شده ی باغ امامت را...
تا ببینیم آفتاب پشت ابر را...
آقای من!
شب شده،
انگار این ظلمات پایانی ندارد...
طلوع کن خورشید من!
خواب زمین طولانی شده،
ترسم اینست که مهتابمان هم از تابیدن خسته شود




موضوع مطلب :

<   1   2   3   4   5   >   
 
درباره وبلاگ

الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم. الهی، اگر فردا گویند که چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان، موی بالیده و جامه ی شوخگِن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 30905