سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام خداوند
 
پنج شنبه 91 اسفند 17 :: 7:56 صبح :: نویسنده : مسیا

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا امیرالمومنین(علیه السلام)

داشت می خواند. کتابی را که امانت گرفته بود. محو واژه ها بود و گذر زمان را احساس نمی کرد. 

صفحات آخر که رسید، اشک چشمانش را تر کرد؛ با بغض می خواند.

داستان، داستان خوشی بود، با آخری خوشتر، چه کسی ست که از داستان غدیر و خوشحالی اکمال دین و اتمام نعمت سرمست نشود؟ 

اما وقتی به یاد وقایع بعد از این داستان می افتاد، قلبش به درد می آمد...

همان وقایع که خوب می دانی، وقایع شعله و در و ریسمان و... همان بانوی هجده ساله و رنگ گل یاس و ...

اما فکر کردن به چیزهای دیگری هم آتش به جانش می انداخت.

در کتاب، از جمعیت چند هزار نفری مردم در غدیر گفته بود. از وزش رایحه ی کلام نبوی که وجودشان را معطر می کرد. از سرمستی شان، از شوقشان، از بی قراری هایشان برای هرچه زودتر بیعت کردن با امیرالمومنین علی سلام اله علیه...

نمی فهمید چرا، گیج شده بود. شاید اشتباهی شده باشد در ثبت آمار و ارقام، خدا کند که این طور باشد! آخر اگر واقعا چندین هزار نفر در غدیر بیعت کرده بودند، چه توجیهی داشت مدتی بعد دیدن دست های بسته امیرالمومنین...؟

آخر اگر چند نفر سخن رسول خدا را در غدیر برای مردم تکرار می کردند، چه دلیلی داشت رفتن بانوی دو عالم به در خانه ی تک تک اصحاب و چه علتی داشت بهانه کردن نشنیدن سخن رسول خدا...؟

آیا واقعا همه بعد از غدیر سنگ فرو افتاده بر سر آن مردی که ولایت علی سلام الله علیه را قبول نداشت فراموش کردند؟!

وقتی تجلی واقعی رحمت خداوند در غدیر قابل مشاهده بود، سقیفه دیگر اینجا چه کار می کرد؟ ریسمان از کجا آمد؟ چرا آتش زبانه کشید؟ چرا رنگ گل یاس کبود شد...؟

خدایا اشتباهی در ثبت تاریخ پیش آمده، دیدن این همه بی وفایی قابل هضم نیست... نیست...




موضوع مطلب :


 
درباره وبلاگ

الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم. الهی، اگر فردا گویند که چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان، موی بالیده و جامه ی شوخگِن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 30605