سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام خداوند
 

به نام خداوند زیبایی ها

بسم‌ الله الرّحمن الرّحیم
به عموم جوانان در اروپا و امریکای شمالی

حوادث اخیر در فرانسه و وقایع مشابه در برخی دیگر از کشورهای غربی مرا متقاعد کرد که درباره‌ی آنها مستقیماً با شما سخن بگویم...

ادامه ی نامه در این آدرس

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/28731/index.html#fa

 

 




موضوع مطلب :

پنج شنبه 93 مرداد 2 :: 10:38 عصر :: نویسنده : مسیا

بسم الله الرحمن الرحیم

ما به قبله اول دو رکعت نماز فتح بدهکاریم این خط این نشان

 

و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون

القدس لنا

و اما حرف دل...:

اللهم انا نشکوا إلیک فقد نبینا و غیبة ولینا و کثرة عدونا و قلة عددنا و تظاهر الزمان علینا

بــارالها!

ما به درگاه تو شکایت می کنیم، 

از فقدان پیغمبرت 

و از غیبت امام ما 

و بسیاری دشمن ما 

و کمی عدد ما

و فتنه های سخت بر ما

و غلبه محیط روزگار بر ما..

 




موضوع مطلب :

چهارشنبه 93 خرداد 14 :: 2:47 عصر :: نویسنده : مسیا

بسم الله الرحمن الرحیم


ای کاش هنوز هم بودی،

جهان، تشنه ی بزرگمردی چون توست.

رفتی اما یادت همیشه با ماست...


دوستت دارم، امام دل ها...




موضوع مطلب :

شنبه 93 خرداد 3 :: 12:1 عصر :: نویسنده : مسیا

برای موفقیت همممممممممممه ی دانش آموزان و دانشجویان و طلاب و غیره در امتحانات  صلوات بـــــــــــلند بفرست...

«الــــــــــــــــــــــــــهم صـــــــــل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»

اللهم اخرجنا من ظلمات الوهم واکرمنا بنور الفهم...

 

پ.ن: همدیگه رو خیلی دعا کنید. به حال ما فقرا هم گذری بیاندازید...




موضوع مطلب :

شنبه 93 فروردین 9 :: 9:47 عصر :: نویسنده : مسیا

 

کودک یهودی خندید. کیفش را از روی زمین برداشت و به سمت در مدرسه دوید. پدرش منتظرش بود، سوار ماشین شد، ماشین به راه افتاد.کودک یهودی وقایع مدرسه را برای پدرش تعریف می کرد و پدر لبخند می زد. گوینده اخبار از رادیوی ماشین درباره ی پیشرفت شهرک سازی نیروهای اسرائیل صحبت می کرد.کمی بعد به خانه رسیدند و پدر در را باز کرد.

خانه یک حیاط بزرگ داشت. باغچه ای کنار دیوار، گل های قرمز و زرد و بنفش میان باغچه با وزش نسیم می رقصیدند. پرنده ای بالای درخت لانه داشت و جوجه هایش جیک جیک می کردند. درخت،تنومند و استوار وسط باغچه قدعلم کرده بود. کودک یهودی، دست در دست پدر از میان حیاط عبور کرد و خود را در آغوش مادر انداخت.

 

کودک فلسطینی، اشکهایش را پاک کرد. سرش را چرخاند، نگاهش به کیفش که کنارش بود افتاد. کیف، پاره پاره و کهنه بود. کودک آهی کشید. بلند شد و لنگ لنگان به طرف در اردوگاه رفت...

حیاط اردوگاه، لخت و عور و خاکی بود. کودک لختی به حیاط نگریست،بغضی گلویش را فشرد. چشمانش را بست. در خیال خود، حیاط خانه ی قدیمی شان را مجسم کرد... یک حیاط بزرگ، باغچه ی کنار حیاط با گلهای قرمز و زرد و بنفش، جیک جیک گنجشک ها و درخت تنومند وسط باغ.

کودک، با گوشه ی آستین اشکهایش را گرفت. نگاهی به سربازانی که تفنگ به دست اطراف اردوگاه قدم می زدند انداخت، قلبش فشرده شد، وجودش را آتشی سوزاند... آهی کشید و برای دیدار پدر و مادرش به سوی قبرستان به راه افتاد...

 

 

و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون...

 

 




موضوع مطلب :

یکشنبه 92 بهمن 20 :: 4:28 عصر :: نویسنده : مسیا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پارسال هم همین شک و دودلی به جانش افتاده بود،

امسال هم!

نمیدانست باید چه کند، توی دوراهی قرار گرفته بود.

مشکل بود تصمیم گرفتن، میان دل و ... باز هم دل!

یک گوشه ی دلش، با دورو بری هایش بود، که از چپ و راستش سرش می باریدند که:

آخه به تو چه ربطی داره! مملکت خودشونه، انقلاب خودشونه، "22بهمن" خودشونه، تو کجا می خوای بری "راهپیمایی"؟!

گوشه ی دیگر دلش، پیش کسی بود...

کسی که با اینکه ظاهرا درباره اش هیچ حرفی نمیزد، اما در دلش، غوغایی می شد با دیدنش...

پیر مرشدی که مراد هزاران مرید بود...که محبوب هزاران محب بود...

اما با وجود این، بازهم تردید داشت.

تازگی ها تعالیمی آموخته بود که چشمانش را باز کرده بود.

چیزهایی را فهمیده بود که تصمیم گیری اش را تاحدی جهت می داد.

نکاتی راجع به"ولایت

راجع به"عزت اسلام".

راجع به"نفی سلطه ی بیگانه بر مسلمان".

درباره ی"جمال الدین اسد آبادی" خوانده بود،که ملیت و رنگ و نژادبرایش تفاوتی نداشت، و تنها "اسلام" را اصل می دانست.

درباره ی بسیاری از شهدا که در جنگ هشت ساله از کشورخودش پا به این خاک گذاشته بودند تا از "اسلام" دفاع کنند.

سرگردان بود!

اما...

تنها قدری تفکر کافی بود تا بتواند تصمیم نهایی اش را بگیرد.

و او فکر کرد...فکر کرد...

و بالاخره تصمیم نهایی اش را گرفت!(یا بهتر بگویم، به دلش انداختند.)

فهمید که با اینکه او"ایرانی" نیست، اما "مسلمان" هست...

"اسلام"ی که بیش ار صد رنگ و قوم و نژاد اهمیت دارد.

"ایرانی" نبود، قلبش برای ایران نمی تپید، اما می تپید برای"تکه ای از سرزمین اسلام".

می تپید برای "پاره ای از جگر اسلام

دوست می داشت "جامعه ی شیعه" را...

می دانست که وظیفه ی او برای شرکت در راهپیمایی پس فردا، آنقدر مهم است که صدها بار بیشتر از تحمل اندکی متلک شنیدن می ارزد...

برای حفظ عزت یک جامعه ی اسلامی، "باید" می رفت.

امسال، راهپیمایی 22بهمن مهمتر از سال های پیش است. وحدت میان تمام مسلمانان را می طلبد.چرا که تمام آنان، در دشمنی با استبداد دولت های غرب شریکند.

تفاوت هایی چون تفاوت رنگ، ملیت، نژاد و زبان، میان جامعه ی مسلمان معنا ندارد!

بگذریم از بعضی مسلمانانی که هنوز این حقیقت برایشان جا نیفتاده...

مخلص کلام!

آری،

او "ایرانی" نبود، اما"مسلمان" بود...

عکسهای ویژه دهه فجر 22 بهمن

 

 

ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان و لا تجعل فی قلوبنا غلاً للذین ءامنوا ربنا انک رءوف رحیم...(سوره مبارکه حشر،آیه 10)




موضوع مطلب :

دوشنبه 92 دی 2 :: 3:57 عصر :: نویسنده : مسیا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

.... السلام علی ولی الله و حبیبه...

السلام علی صفی الله و ابن صفیه...

السلام علی الحسین... المظلوم الشهید...

 

أسئل الله ان یرزقنی طلب ثاری کم مع امام هدی مهدی ظاهر ناطق بالحق منکم...

 

یا لیتنا کنا معک...


 




موضوع مطلب :

1   2   >   
 
درباره وبلاگ

الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم. الهی، اگر فردا گویند که چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان، موی بالیده و جامه ی شوخگِن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 31189