سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام خداوند
 
شنبه 93 فروردین 9 :: 9:47 عصر :: نویسنده : مسیا

 

کودک یهودی خندید. کیفش را از روی زمین برداشت و به سمت در مدرسه دوید. پدرش منتظرش بود، سوار ماشین شد، ماشین به راه افتاد.کودک یهودی وقایع مدرسه را برای پدرش تعریف می کرد و پدر لبخند می زد. گوینده اخبار از رادیوی ماشین درباره ی پیشرفت شهرک سازی نیروهای اسرائیل صحبت می کرد.کمی بعد به خانه رسیدند و پدر در را باز کرد.

خانه یک حیاط بزرگ داشت. باغچه ای کنار دیوار، گل های قرمز و زرد و بنفش میان باغچه با وزش نسیم می رقصیدند. پرنده ای بالای درخت لانه داشت و جوجه هایش جیک جیک می کردند. درخت،تنومند و استوار وسط باغچه قدعلم کرده بود. کودک یهودی، دست در دست پدر از میان حیاط عبور کرد و خود را در آغوش مادر انداخت.

 

کودک فلسطینی، اشکهایش را پاک کرد. سرش را چرخاند، نگاهش به کیفش که کنارش بود افتاد. کیف، پاره پاره و کهنه بود. کودک آهی کشید. بلند شد و لنگ لنگان به طرف در اردوگاه رفت...

حیاط اردوگاه، لخت و عور و خاکی بود. کودک لختی به حیاط نگریست،بغضی گلویش را فشرد. چشمانش را بست. در خیال خود، حیاط خانه ی قدیمی شان را مجسم کرد... یک حیاط بزرگ، باغچه ی کنار حیاط با گلهای قرمز و زرد و بنفش، جیک جیک گنجشک ها و درخت تنومند وسط باغ.

کودک، با گوشه ی آستین اشکهایش را گرفت. نگاهی به سربازانی که تفنگ به دست اطراف اردوگاه قدم می زدند انداخت، قلبش فشرده شد، وجودش را آتشی سوزاند... آهی کشید و برای دیدار پدر و مادرش به سوی قبرستان به راه افتاد...

 

 

و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون...

 

 




موضوع مطلب :


 
درباره وبلاگ

الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم. الهی، اگر فردا گویند که چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان، موی بالیده و جامه ی شوخگِن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 30501