سلام خداوند
|
|
||
یکشنبه 91 اسفند 13 :: 11:6 صبح :: نویسنده : مسیا
به نام خداوند زیبایی ها خداوند عزیزم، سلام! نمی دانم چه طور شروع کنم. بس که غصه های نگفته و دل گفته های گفته نشده زیادند، آدم می ماند از کجا شروع کند! خدایا... آن زمان ها که بچه بودم، یک دفتری داشتم، دفتری سبز. دفتری که به تعداد هفت روزهای یک سال عمرم، یک صفحه خالی برای هر کدام داشت. دفتری که یک سال با آن زندگی کردم، با جملاتش نفس کشیدم، با تک تک سطرهایش مشق عشق کردم و واژه واژه به تو نزدیک شدم. می دانم که یادت هست، همان دفتری که هر سطر خالی اش، میزبان کلمات من می شد، میزبان عاشقانه های بچگانه ی من برای تو، میزبان سخن هایی که به زبان قلم در می آوردم و با تمام کودکانه بودنشان با وجودی لبریز از اطمینان به محبت تو، به دست صفحات سبز دفترم می سپردم به امید رسیدن به تو... عجب دورانی بود! دورانی که تو بودی و این دفتر و من. دورانی که فاصله ی بینمان، تنها حدود واژه ها بود. دورانی که دریایی در وجودم جریان داشت! همان دریایی که قطراتش قطره قطره از قلم به روی کاغذ می چکیدند و قلم از شوق دریای محبتی که در وجودش جاری می شد به خود می لرزید. اما... این یک سال زیبا هم گذشتنی بود... یک سال گذشت، سالهای بعدی هم آمدند و رفتند. پشت سر هم! هر سال که می آمد و می رفت، مرا هم با خود می برد. کم کم خاطره ی دفتر سبز نیز در خاطرم کمرنگ می شد، کمرنگ و کمرنگتر... نفهمیدم چه شد تا این که وقتی به خود آمدم، دیدم که دیگر اثری از دریای وجودی ام باقی نمانده. دریای وجودم که هدیه تو بود، مردابی شده بود پر از آب مرده و گندیده، بوی نامطبوعش آزارم می داد. و دفتر سبز گوشه کتابخانه ام خاک می خورد، همان دفتری که روزی واسطه ی عشق بین ما بود... خدای مهربانم، ای عاشق ترین مهربانان، خسته ام... از سرگردانی، از بی هدفی، از تقلا کردن در منجلاب دنیا، از دیدن دلهای دریایی دیگران... و دل مردابی خودم... خیلی سخت است! خیلی سخت است که ببینی دیگران چگونه محو تماشای جمال یارند، اما چشمان خودت سو نداشته باشند برای دیدن یار... خیلی سخت است، داشتن یک دلِ مرده... خدایا! گویی ما فراموش کرده ایم که روزگاری کنار تو، با تو، برای تو و به سوی تو بودیم، ما فراموش کرده ایم که روزگاری عشقی داشتیم! ما دفترهای سبزمان را فراموش کرده ایم... ما فراموش کرده ایم که تو همچنان منتظر خواندن صفحات سبز مایی. ما سطرهای خالی را فراموش کرده ایم... حرف هایمان را... ما حتی خودمان را نیز فراموش کرده ایم... خدایا، گاهی اوقات از این همه فراموشی، دلم می گیرد...
موضوع مطلب : |
درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 15 کل بازدیدها: 31164 |
||