سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام خداوند
 
دوشنبه 91 آبان 22 :: 11:29 صبح :: نویسنده : مسیا

شنیده بود که هر انسانی فرصت کمال را دارد. یعنی هر انسانی که در این دنیا هست، حتی آن بعضی هاشان! حتی آنها هم این فرصت را دارند که به کمال برسند، یعنی به خدا برسند... این، خیلی فکری اش کرده بود...

یک لحظه به خودش نگاه کرد. سرتاپای خودش را برانداز کرد. از چپ، از راست... با خودش گفت که یعنی من هم؟! منِ فسقلی؟ منِ ناچیز؟ منِ هیچ؟ یعنی من هم این فرصت زیبا را دارم؟ فرصت به کمال رسیدن، به خدا رسیدن را...؟ واای! خیلی برایش هیجان انگیز بود! تا به حال از این دید به خودش نگاه نکرده بود. یک انسان! چه سعادت بزرگی! او می توانست تکه چوبی خلق شود روی تنه ی درختی، یا سنگی کنار رودخانه، یا یک ماهی قرمز توی تنگ... اما او، یک انسان آفریده شده بود. انسانی که اشرف مخلوقات خدا بود. انسانی که عقل داشت، اراده داشت، اختیار داشت... انسانی که خدایش دوستش داشت، عاشقش بود! 

همین جوری داشت برای خودش کیف می کرد و در خیالهایش پرواز که ناگهان مرغ خیالش ایستاد. چیزی مثل برق از ذهنش گذشت و وادارش کرد یک لحظه صبر کند. صبر کرد، یک لحظه فکر کرد، ترسید! از انسان بودنش ترسید! از مسئولیت بزرگی که روی دوشش بود. از فرصت بزرگی که داشت، ترسید. با خودش فکر کرد که تا به حال چقدر تلاش کرده برای انسان خوب شدنش؟ تا به حال چقدر تلاش کرده برای رسیدن به حقیقت وجودی اش؟ دوباره با عجله توی خودش سرک کشید. دلش حسابی به هم ریخته بود. خرت و پرت ها را کنار زد، این ور را گشت، آن ور را گشت... نه! هیچ چیز نبود. رفت سراغ زندگی اش. رفت دیروز، رفت پریروز... باز هم هیچ چیز نبود! هیچ چیزی که نشان دهد او به عنوان انسانِ مورد لطف خدا، کاری برای خدا کرده باشد نبود. هیچ چیزی که نشان دهد او از امکانات و از فرصت بزرگ و قشنگش استفاده کرده نبود. شرمنده شد، خجالت کشید، آب شد، زیر نگاه خدایش ذوب شد رفت زیر خاک...

انسان بود مثلاً! نگاه کرد و دید چقدر از انسانیت دور شده. چقدر خودش را گم کرده. چقدر از خدای عزیزش فاصله گرفته... از آن جا بود که باد غرور مسخره ای که به خاطر اشرف مخلوقات بودنش بهش دست داده بود پنچر شد. کوچک شد، آنقدر کوچک که دیگر حتی به چشم خودش هم نمی آمد. سر در گریبان فرو برده، گوشه ای نشست. گریه اش گرفت، دلش به سوی خدایش پر کشید... گفت خدایا، من کجای این عالم هستم؟ اصلا من کی هستم؟ از اینکه به عنوان انسان هیچ کار درستی انجام نداده بود شرمنده شد. از اینکه تسلیم رذائلش شده بود خجالت کشید و حتی از خودش حرصش گرفت. از خدا خواست که به او کمک کند بتواند به مقدار ظرفیت وجودی اش به حقیقت خلقتش نزدیک شود. از خدا خواست که کمکش کند بتواند لطف بزرگی که در حقش شده رابا تلاش در راه رسیدن به خدا شکر گوید. کمکش کند که بتواند آرام دل امامش و مایه رضایت خدایش باشد...

مهربان خدا! کویرهای دلهایمان، در عطش باریدن باران رحمت دوباره ات می سوزند...

 




موضوع مطلب :


 
درباره وبلاگ

الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم. الهی، اگر فردا گویند که چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان، موی بالیده و جامه ی شوخگِن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 31135