سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام خداوند
 
شنبه 92 فروردین 24 :: 8:36 صبح :: نویسنده : مسیا

بسم الله الرحمن الرحیم

نمی دانم در این مصیبت عظمی، چه می توان گفت.

از چه باید گفت؟ از کدام باید گفت؟ چه چیزی می توان از قلب زخم خورده ی محور عالم گفت؟

رفیق من! این بار چه حکایتی برایت تعریف کنم؟... برایت از در بگویم؟ از آتش؟ از نوای نوحه ی ملائک...؟ یا از آن عمامه ی سبز که از سر پدر بر زمین افتاد...؟

یا آن لحظه... آری، همان لحظه...

آخ که چه غریبانه است حکایت این لحظه...

لحظه ی در و دیوار را می گویم، همان لحظه ای که عالم به خود پیچید از درد درهم پیچیدن دردانه ی خدا...همان لحظه که بوی یاس در کوچه ها پیچید...

همان لحظه ی شوم که خوب می دانی، دیگر چه نیازی به گفتن؟ می ترسم قلم تاب نیاورد از سنگینی بار این غم...

تنها یک چیز!  

آقای من، ای مهربان پدر تمام مهربانی های عالم!

آُسمان ابری ست، ابرها آبستن اندوهند، به زودی باران می آید، بارانی از جنس غربت یک گل یاس... بارانی که عطر نرگس با خود می آورد...

مولا،

چه می توانم بگویم از اندوهی که در چشمانتان موج می زند،

چه می توانم بگویم از تفسیر غربت این سیه جامه ای که بر تن کرده اید،

چه می توانم بگویم از درد بی مادر شدن... آخ که چه دردی ست درد بی مادر شدن...

آقا جان! چه کسی می تواند در پس این نگاه های غریبانه ی شما به بقیع، معنایی غریبانه تر را جستجو کند...

می دانم، می دانم که قلبتان سخت به درد آمده،

از اندوه مادر، از اندوه ریسمان پدر... از اندوه بی خیالی های ما... از اندوه بی تفاوتی های ما... آه از تعلل های ما...

چه بگویم از تنهایی تان،

چه بگویم از یتیمی مان و بی خبری های مان،

چه بگویم از عطش شما برای انتقام سیلی مادر... اما با کدام یاور...

مولا جانم،

صبر واژه ی غریبی ست، اما...

آجرک الله یابن الحسن...

 

 

 




موضوع مطلب :


 
درباره وبلاگ

الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم. الهی، اگر فردا گویند که چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان، موی بالیده و جامه ی شوخگِن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 31104