سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام خداوند
 
یکشنبه 91 شهریور 12 :: 9:33 صبح :: نویسنده : مسیا

آقا جان.
چشم می گردانم و اطرافم را می نگرم
به دنیای بی تو...
آه! مگر بی تو دنیایی هم هست که ارزش دیدن داشته باشد.
یوسف گمگشته ام!
کنعان دل های ما، در نبود شما و از درد فراق تان ویران و ویلان شده.
اطرافم را که نگاه می کنم،
می بینم قحطی شدیدی را که همه جا را فرا گرفته است.
همه ی شقایق ها خشکیده...
نیل ها نمی خروشند...
دیگر پرنده ای آواز سر نمی دهد...
دیگر نسیمی لای شاخ و برگ درختان نمی وزد...
آه که چقدر دنیای بی تو زشت است آقا...
و ما به این زشتی ها عادت کرده ایم انگار.
مولا،
مردم عجیب در لاک خودشان فرو رفته اند!
آخر قحطی شدیدتر از این؟!
چرا همه سکوت کرده اند و کسی دم بر نمی آورد؟

چرا هیچ کس نمی فهمد که داریم در سکوت، می میریم از این قحطی معنویت؟
آفا جان...
مثل ما و شما، همانند مثل یوسف و برادرانش است. که تا برادرانش تصمیم به هجرت نگرفتند یوسفشان به آنها بازگردانده نشد.
ما هم چون برادران یوسف، باید برای یک هجرت بزرگ آماده شویم.
هجرتی که دلیل اصلی آن، قحطی ایست که خودمان در اطرافمان به وجود آورده ایم.
اما هجرت ما، با هجرت های معمولی تفاوت دارد!
هجرت ما، هجرت از یک سرزمین به سرزمین دیگر نیست...
هجرت ما، از "ما" شروع می شود.
ما باید، از خودمان هجرت کنیم به سوی شما.
ما باید، از خودمان عبور کنیم تا برسیم به شما.
اما آقا! هیچ کس به فکر این سفر نیست...!
کس به فکر جمع آوری توشه برای این سفر نیست...
خیلی درد دارد آقا، نه؟!
زخم های خورده بر قلب نازنینتان را می گویم...
مثل اینکه ما نمی فهمیم که در نبود شما داریم ذره ذره نابود می شویم، داریم قطره قطره ذوب می شویم.
کسی متوجه آب شدن شمع انسانیت نمی شود.
آخر چرا؟ چرا آقای نازنینم؟
چرا ما نیاز شدیدی که به شما داریم را هنوز باور نکرده ایم؟
نه مولا... برای ما اشک نریزید. ما لیاقت نداریم که مروارید اشک های شما به خاطر ما جاری شوند.
می دانم، می دانم قلب شما به اندازه ی کافی زخم خورده است.
از یک طرف، زخم دشمنان خدا و رسول خدا...
از طرف دیگر، گناه ها و غفلت های ما بچه شیعه ها...
مولای مهربانم!
مثل اینکه ما نمی خواهیم لحظه ای پرده های غفلت را از جلوی چشمانمان برداریم تا ببینیم گلهای پژمرده ی گلستان ولایت و درختان قطع شده ی باغ امامت را...
تا ببینیم آفتاب پشت ابر را...
آقای من!
شب شده،
انگار این ظلمات پایانی ندارد...
طلوع کن خورشید من!
خواب زمین طولانی شده،
ترسم اینست که مهتابمان هم از تابیدن خسته شود




موضوع مطلب :

چهارشنبه 91 شهریور 1 :: 3:17 عصر :: نویسنده : مسیا

بهترینم، سلام.


آمده ام تا کمی برایت از حرف های دلم بگویم.


گرچه، می دانم تو خود بهتر از من، احوال دلم را می دانی.


گفتم دلم... دل که چه بگویم، زمانی نامش دل بود! حالا نمی دانم نامش را چه بگذارم.


خدایا...


تو که دلم را به من دادی، سفید سفید بود. پاک و درخشان!


گفتی که مواظبش باشم، مبادا لکه ای رویش بیفتد، مبادا اندکی کدر شود، گفتی که به زودی همین دل را از من می خواهی، همین جور پاک و سفید.


اما خدا...


یک نگاه به دل کوچکم بینداز...


پر از لکه است.


دیگر سفید نیست، دیگر پاک و درخشان نیست.


خدایا این دل، دیگر دل نیست...


خدای من، من دلم را فراموش کرده بودم.


مواظبش نبودم


دائم رویش لکه می افتاد و من غافل از این همه...


زمانی به خودم آمدم که دیگر دیر شده بود.


دل من، دیگر دل نبود.


وقتی تکه های شکسته ی دلم را با دستهای لرزانم برمی داشتم،


فهمیدم که این دل شکسته، دیگر بند زده نمی شود.


از آن به بعد، صدای هق هق گریه هایم هر شب سکوت ظلمات را می شکند.


خدای مهربانم،


حالا من مانده ام


و تکه هایی از یک دل شکسته،


و تو...


خداوندا،


من و دل کوچکم را،


در آغوش رحمتت پناه می دهی...؟!




موضوع مطلب :


 
درباره وبلاگ

الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم. الهی، اگر فردا گویند که چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان، موی بالیده و جامه ی شوخگِن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 31129