بهترینم، سلام.
آمده ام تا کمی برایت از حرف های دلم بگویم.
گرچه، می دانم تو خود بهتر از من، احوال دلم را می دانی.
گفتم دلم... دل که چه بگویم، زمانی نامش دل بود! حالا نمی دانم نامش را چه بگذارم.
خدایا...
تو که دلم را به من دادی، سفید سفید بود. پاک و درخشان!
گفتی که مواظبش باشم، مبادا لکه ای رویش بیفتد، مبادا اندکی کدر شود، گفتی که به زودی همین دل را از من می خواهی، همین جور پاک و سفید.
اما خدا...
یک نگاه به دل کوچکم بینداز...
پر از لکه است.
دیگر سفید نیست، دیگر پاک و درخشان نیست.
خدایا این دل، دیگر دل نیست...
خدای من، من دلم را فراموش کرده بودم.
مواظبش نبودم
دائم رویش لکه می افتاد و من غافل از این همه...
زمانی به خودم آمدم که دیگر دیر شده بود.
دل من، دیگر دل نبود.
وقتی تکه های شکسته ی دلم را با دستهای لرزانم برمی داشتم،
فهمیدم که این دل شکسته، دیگر بند زده نمی شود.
از آن به بعد، صدای هق هق گریه هایم هر شب سکوت ظلمات را می شکند.
خدای مهربانم،
حالا من مانده ام
و تکه هایی از یک دل شکسته،
و تو...
خداوندا،
من و دل کوچکم را،
در آغوش رحمتت پناه می دهی...؟!